گاهی وقت ها حس می کنم باید تو رفتارم و برخوردهام تغییراتی بدم. اون پاسخی که انتظار دارم از طرف مقابل بگیرم رو جدیدا حس می کنم در حد انتظار من نیست و طرف مقابل فقط …
عنوان نیافتم
الان که دارم این مطلب رو مینویسم هنوز براش عنوانی پیدا نکردم شاید تا آخر پست یه عنوانی یافتیم، نیافتیم هم خیالی نیست.
امروز قرار بود صبح اول وقت بیام دانشگاه اما یه مشکل پیش اومد و یه ساعت دیرتر به سمت این دیار راهی شدیم. جالبتر این که از اول تا آخر توی راه دانشگاه با دوستم به آهنگ گوش می کردیم و این باعث شد که دوستم دستکشش رو گم کنه،وقتی پیاده شدیم از اتوبوس و ۵ دقیقه تا رسیدن به دانشکده پیاده راه رفتیم تازه یاد دستکشش افتاد و باعث شد تو این هوا یه ۱۵ دقیقه ای تو این هوای سرد پیاده روی کنیم به سمت ایستگاه اتوبوس ، خلاصه که خداروشکر کسی کف نرفته بود و پیداش کردیم.
یه سری هم به دانشکده علوم زدیم واقعا انگار وارد دنیای جدیدی شدیم آدماش کلا فرق داره، معمولا میگن که بچه درسخون ها ( که دانشکده علوم باید پر از بچه درسخون باشه دیگه، نه؟) از قیافه کم دارن ( منظورم پسر ها نیست ها اما خطابم با دختر ها هم نیست ها 🙂 ) ولی انصافا …. دانشکده ما گندش بزنه یه تعدادشون ریش میزارن حتی بعضی هاش سیبیل گذاشتن ،خودم دیدم.
خلاصه که الان برگشتیم سایت و نشستیم حالا مثلا می خواییم شروع کنیم درس بخونیم. همه دارن مقاله می خونن یکی هم داره به نفر بغل دستیش به سبک اول ابتدایی درس یاد میده، اما من دارم مینویسم، خدا که روزهای بعد رو ازمون نگرفته 🙂
فعلا…
مکان : سایت دانشکده فنی
٩٩ سکه
روزى پادشاهی در کاخ خود قدم مىزد. هنگامى که از کنار آشپزخانه عبور مىکرد، صداى آوازى را شنید. به دنبال صدا رفت و به آشپز کاخ رسید که روى صورتش برق سعادت و شادى مىدرخشید.
پادشاه بسیار تعجب کرد و از آشپز پرسید:
چرا اینقدر شاد هستى؟
آشپز جواب داد:
قربان، من فقط یک آشپز هستم، اما تلاش مىکنم تا همسر و فرزندم را شاد کنم. ما خانه ى محقری داریم و به اندازه ی خودمان خوراک و پوشاک داریم. بدین سبب من راضى و خوشحال هستم.
پس از شنیدن سخنان آشپز، پادشاه با وزیر در این مورد صحبت کرد. وزیر به پادشاه گفت:
قربان، این آشپز هنوز عضو گروه ٩٩ نشده است.
پادشاه با تعجب پرسید:
گروه ٩٩ چیست؟
وزیر جواب داد:
اگر مىخواهید بدانید گروه ٩٩ چیست، یک کیسه با ٩٩ سکه طلا مقابل در خانه آشپز بگذارید. به زودى خواهید فهمید که گروه ٩٩ چیست!
پادشاه بر اساس حرفهای وزیر فرمان داد یک کیسه با ٩٩ سکه طلا مقابل در خانه آشپز قرار دهند.
آشپز پس از انجام کارها به خانه بازگشت و مقابل در خانه آن کیسه را دید. با تعجب کیسه را به داخل خانه برد و باز کرد. با دیدن سکههاى طلا ابتدا متعجب شد و سپس از شادى بال در آورد.
آشپز سکههاى طلا را روى میز گذاشت و آنها را شمرد.
٩٩ سکه !
آشپز فکر کرد اشتباهى رخ داده است. بارها طلاها را شمرد، ولى واقعاً ٩٩ سکه بود! و تعجب کرد که چرا تنها ٩٩ سکه است و ١٠٠ سکه نیست!؟ فکر کرد که یک سکه دیگر کجاست و شروع به جستجوى سکه صدم کرد. اتاقها و حتى حیاط را زیر و رو کرد، اما خسته و ناامید بازگشت.
آشپز بسیار دل شکسته شد و تصمیم گرفت از فردا تلاش کند تا یک سکه طلا دیگر به دست آورد و ثروت خود را هر چه زودتر به یکصد سکه طلا برساند.
روز بعد تا دیر وقت کار کرد. به همین دلیل صبح روز بعد دیرتر از خواب بیدار شد و با همسر و فرزندش دعوا کرد که چرا او را بیدار نکردهاند! آشپز دیگر مانند گذشته خوشحال نبود و آواز نمىخواند، او فقط تا حد توان کار مىکرد!
پادشاه نمىدانست که چرا این کیسه چنین بلایى بر سر آشپز آورده است و علت را از وزیر پرسید.
وزیر جواب داد:
قربان، حالا این آشپز رسماً به عضویت گروه ٩٩ در آمده است! اعضاى گروه ٩٩ چنین افرادى هستند. آنان مال زیاد دارند اما راضى نیستند. تا آخرین حد توان کار مىکنند تا ثروت بیشتر به دست آورند. آنان مىخواهند هر چه زودتر «یکصد» سکه را از آن خود کنند! این علت اصلى نگرانىها و آلام آنان مىباشد. آنها به همین دلیل شادى و رضایت را از دست مىدهند.
خواب دیدم قیامت شده است
خواب دیدم قیامت شده است. هر قومی را داخل چالهای عظیم انداخته و بر سر هر چاله نگهبانانی گرز به دست گمارده بودند به جز چالهی ایرانیان. خود را به عبید زاکانی رساندم و پرسیدم: «عبید این چه حکایت است که بر ما ایرانیها اعتماد کرده نگهبان نگماردهاند؟» گفت:«میدانند که به خود چنان مشغول شویم که ندانیم در چاهیم یا چاله.» خواستم بپرسم: «اگر باشد در میان ما کسی که بداند و عزم بالا رفتن کند…» نپرسیده گفت: گر کسی از ما، فیلش یاد هندوستان کند، خود ما بهتر از هر نگهبانی لنگش کشیم و به تهِ چاله باز گردانیم!
سرماخوردگی…
وای که سرماخوردگی چه مرض بیخودی هست، یه بیحالی خفیف داره که آدم رو کلا out of service میکنه! اصلا من نمیدونم اینو از کجا گرفتم خدا شاهده که کلاه سرم بود ولی سینوزیت ( صینوزیت، صینوظیت، صینوضیت و … املاش رو مطمئن نیستم ) که اینا حالیش نمیشه، منتظر یه فرصت هست که کار خودش رو بکنه !
کار پایان نامه هم بد پیش نمیره ولی به نظرم یکم سرعت کارم کم شده، اونطوری که قبلا فکر می کردم باید باشه، نیست فعلا !
پ.ن : از این به قصد دارم به طور پیوسته اینجا بنویسم، حداقلش اینه که برای خودم یه آرشیو درست می کنم
رفع تکلیف یا وظیفه …
این که ما باید به فکر دوستانمون، به فکر اطرافیانمون، به فکر بقیه افراد جامعه باشیم نباید به صرف رفع تکلیف و غیره باشه بلکه باید به صورت یک وظیفه دیده بشه چرا که، شاید، ما برای همدیگر زندگی نمی کنیم، اما با هم که زندگی می کنیم …
کتاب ها را نسوزانیم، اهدا کنیم
• این مطلب از وبلاگ دکتر یاسمن فرزان به اشتراک گذاشته شده است.
دانش آموزان سال آخر دبيرستان كنكورشان را دادند و تمام شد! حالا اتاق دانش آموزان از خانواده هاي طبقه ي متوسط پر شده از كتاب هاي كنكور و كتاب هاي تست رنگارنگ كه هر وقت نگاهشان به آنها مي افتد ياد سال –نه چندان خوشايند– آمادگي براي كنكور مي افتند. بعيد مي دانم كسي كه وارد دانشگاه بشود برگردد و اين كتاب ها را بخواند. (زمان ما اين كتاب ها كه غلط هاي زيادي هم داشت. همين ديروز يادم افتاد چه طوري كشف نوترون را اشتباهي در يكي از كتاب هاي كنكور آن زمان شرح داده بود! الان شايد بهتر شده باشد! نمي دانم!) اين كتاب هاي كنكور فقط به درد كنكور مي خورند. بهتر است بگويم به اين درد مي خورند كه پشت كنكوري دلش قرص باشد كه اين كتاب ها را داشته و از رقيبان عقب نمانده! خيلي به درد علم آموزي و درد عميق مفاهيم نمي خورند.